جدول جو
جدول جو

معنی حساب نمودن - جستجوی لغت در جدول جو

حساب نمودن
(سَ شُ دَ)
حساب کردن. به حساب آوردن. اعتبار کردن. فرض کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حِ نُ / نِ / نَ دَ)
سزاوار حساب کردن. قابل اعتبار. قابل فرض
لغت نامه دهخدا
(خُ مُ کَ دَ)
شتافتن. عجله کردن. به سرعت کاری را انجام دادن: تدفیف،شتاب نمودن. دفاف. مداففه، شتاب نمودن در کشتن خسته. دفدفه، شتاب نمودن. (منتهی الارب) ، تظاهر کردن به شتاب. وانمودن که تعجیل می کند
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گُ تَ)
راست آمدن. درست آمدن. درست بودن. راست نمودن. درست نمودن. مصلحت دیدن. استوار بودن. بجا بودن: صواب آن نمودکه خواجۀ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را... فرمودیم تا بیاورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). بنده را صواب آن نماید که خداوند به هرات آید. (تاریخ بیهقی ص 531). حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ/ کِ دَ)
کسب کردن. تحصیل کردن. بدست کردن. بدست آوردن:
آنچه تو کسب نمایی ز برای دگریست
آسیا را چه ذخیره ست ز چندین تک و دو.
ظهیرفاریابی.
رجوع به کسب کردن شود
لغت نامه دهخدا